دوروزمانده
دو روز مانده به فتح
به فتح شهر غریب
به فتح یاردگر
به فتح عشق و فریب
دو روز مانده به غم
به غم تلخ فراق
به غم اشک نسیم
به شب سبز بهار
دو روز مانده به اشک
به اشک و ناله و آه
به اشک من که شب است
باز من بی خبرم
دو روز مانده به یاد
به یاد خاطره ها
به یاد یار غریب
به یار چلچله ها
به یاد آن لبخند
به یاد ان همه شور
یاد آن دستان گرم
که کسی ان را ربود
باز هم من مانده ام
به یاد مرگ خیال
خیال سبزه وگل
خیال جاده و ماه
دو روز مانده به بو
به به بوی اشک لطیف
به بوی خنده ی آه
دو روز مانده به او
به او که بی خبر است
به او که اینهمه غم
به رهم ریخته است
دو روز مانده به مرگ
به مرگ این دل سست
به مرگ خاطره ها
به مرگ هر چه که اوست
دو روز مانده به فتح
به فتح شهر غریب
به فتح یار دگر
اصلاً باورم نمىشود که قضیهاى به این سادگى بتواند در آخر به اینجاها بکشد. قضیهاى که در اول با یک نگاه ساده و طبیعى شروع شد؛ اما بعد ریشه پیدا کرد و جدى و جدیتر شد تا بالاخره آنچه نباید بشود شد و این جنایت غمانگیز و هولناک اتفاق افتاد.مشکل است به یاد بیاورم کدام یک از ما پیشقدم شد. شاید، نگاه اول را من به او انداختم. البته زیاد هم مطمئن نیستم، شاید هم او شروع کرد... اما واقعا اهمیتی دارد که چه کسى شروع کرده باشد؟
اوایل، نگاهمان تنها براى لحظهاى کوتاه بههم گره می خورد. اما کمکم مدت گره خوردگی نگاهها بیشتر و بیشتر شد تا اینکه یک روز دیدم چشمهایش به من چیزى مىگویند. یک چیز خوب و شیرین که با تمام سلولهاى بدنم احساسش کردم. بعد تمام تنم به هیجان آمد، تپش قلبم شدیدتر شد و گونههایم گُر گرفتند.از آن زمان بود که رؤیاهایم شروع شدند.چشمهایم را که مىبستم مىدیدم که بر جایگاه بلندی، در وسط یک معبد نشستهام و به اطراف نگاه مىکنم. از دور و برم بخارهاى خوشبو و غلیظى بلند بود و بدنم آنقدر سبک می شد که فکر مىکردم مىتوانم پرواز کنم.بعد از مدت کوتاهی بوى بدنش به نگاههایش اضافه شد. از کنارم که رد مىشد بوى عجیبى از بدنش متصاعد مىشد که مثل هیچ بوى دیگرى نبود. اول فکر کردم که بوى ادکلن اوست. از آن ادکلنهایى که کهنه شدهاند و عطر آنها از بین رفته. بعدها متوجه شدم که آن بو وحشىتر و قوىتر از هر ادکلنى است. هم دماغم را مىسوزاند و براى یک لحظه دلم را بهم مىزد، و هم احساسی خوب در تنم به جا مىگذاشت. رؤیاهایم هم تغییر کردند. حالا، بعد از مدتى که روى آن جایگاه مىماندم، او درِ معبد را با ملایمت باز مىکرد و وارد مىشد. از پلهها به آرامى بالا مىآمد، تاج گل قشنگ و خوش بویى را روى سرم مىگذاشت، در کنارم مىنشست و به چشمهایم نگاه مىکرد. دستهایم را در دستهایش مىگرفت و شروع مىکرد به نوازش کردن آنها. بعد پاهایم را به لبهایش نزدیک مىکرد و بر یک یکِ انگشتانم بوسه مىزد. بعد از رفتنش، تا مدتى از خوشى و شادى نمىتوانستم سرجایم بند شوم. از سکو پایین مىآمدم، با قدمهایی موزون و بدنی در پیچ و تاب، به تمام گوشه و کنار معبد سر مىزدم و زیر لب آواز مىخواندم.در بیدارى هرگاه از کنارم رد مىشد حس مىکردم که بدنهایمان به نرمى به طرف هم متمایل مىشوند. دوباره تپش قلبم بالا مىرفت. نفسم تندتر می شد و دلم مىخواست آواز بخوانم.یک روز که به یک کتابفروشى رفته بودم کارت پستالى توجهم را جلب کرد. یک کارت پستال سیاه و سفید از زن و مردى که همدیگر را بغل کرده بودند. زن دستش را دور گردن مرد حلقه کرده بود و لبهایش را روى لبهاى او گذاشته بود. مرد دستهایش را دور کمر او انداخته بود و او را طورى بالا کشیده بود که بدنشان همسطح شده بود. در زیر عکس با خط ظریف و قشنگى نوشته بود:
I found true love in your hands .1
براى چند دقیقه چشمهایم به کارت دوخته شد. یادم رفت کجا هستم و براى چه به آن جا آمدهام. قلبم شروع به تپیدن کرد و نفسهایم تند شد. آن بو و آن نگاه را دوباره احساس کردم. کارت پستال را خریدم و به خانه آوردم و روى میز آرایش روبروى تختخوابم گذاشتم.آن شب، وقتى آمد، بعد از اینکه مرا نوازش و نیایش کرد، دستش را گرفتم و با هم از پلهها پایین رفتیم. لباس بلند حریرم را از روى شانهها به پایین سراندم. تاج گل را از سرم برداشتم و موهایم را روى شانههایم ریختم. بعد لبهایم را بر لبش گذاشتم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. او دستش را دور کمرم حلقه کرد و طورى مرا بالا کشید که بدنهایمان با هم همسطح شدند.این داستان تا مدتها به همین صورت ادامه داشت؛ همدیگر را نگاه مىکردیم و مىبوییدیم، بعد من رؤیایش را مىدیدم. کارت پستال هم همانطور و به همان زیبایى روى میز آرایشم بود. حالا روز به روز با او بیشتر احساس نزدیکى مىکردم. با تمام وجود مىخواستم که او را بغل کنم و ببوسم. دلم مىخواست با او به یک عکاسى بروم و با هم عکسى مثل آن کارت پستال بیندازیم. دلم مىخواست دست در دست هم در خیابانها قدم بزنیم و برقصیم.یک روز وقتیکه از کنارم رد مىشد، همانطور که بدنهایمان به هم نزدیک شده بود و نگاههایمان بههم گره خورده بود، دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم. همینکه انگشتهایمان بههم رسید و فلز سرد و زرد رنگ حلقههایمان با هم تماس پیدا کرد، طوفان عجیبى شروع شد. اطرافم را تاریکى فرا گرفت، سرماى شدیدى به من هجوم آورد و باران تندى از سنگهاى ریز و نوکتیز از هر طرف به سویم پرتاب شد. شدت ضربات به قدرى بود که تمام بدنم را به درد آورد و کبودى و کوفتگى تا مدتها در تنم باقى ماند.بعد از آن هر وقت به طرفش مىرفتم طوفان دوباره شروع مىشد و دنیا در سیاهى و تاریکى فرو مىرفت. کمکم بوى خوب بدنش با احساس درد و وحشت و اضطراب توأم شد و شیرینى نگاه و شادى نزدیک بودنش را از خاطرم برد.نمىتوانستم باور کنم که دیدن او مىتواند آنقدر دردناک شود. بزودى آنچنان دچار عجز و ناامیدى شدم که در تمام مدت گریه مىکردم. وقتى مىدیدمش راهم را کج مىکردم، به یک طرف دیگر مىرفتم و از دور نگاهش مىکردم.حالا دیگر از آن شادىها و آواز خواندنها و از تپش و فروریختگى قلب خبرى نبود. رؤیاهاى خوب و لذتبخش آنقدر از من دور شده بودند که انگار قرنها از آن مىگذشت. معبد زیبا و رؤیایى من به قلعهاى تیره و تاریک با دیوارهاى سنگى تبدیل شده بود و جایگاه بلند و مرتفع من به گودالى عمیق که مرا تا گردن در خاک سرد و تیرهاش مدفون کرده باشد. یک روز که در اطاقم تنها نشسته بودم و در آینه به قیافه غمگینم نگاه مىکردم، دیدم رنگ کارت پستال زرد شده و گوشههایش کج شدهاند. زن داشت کمکم از آن محو مىشد.آن وقت بود که فهمیدم قضیه جدیست و مىباید کارى کرد.آن شب بعد از مدتها دوباره در رؤیاهایم دیدمش. در پاى آن جایگاه بلند نشسته بودم و انتظار او را مىکشیدم. هیچ چیز مثل قدیم نبود. تاج گل، روى سرم پژمرده بود و بیشتر برگهایش ریخته بودند. از بخارها بوى گندى مىآمد که دلم را بهم مىزد. لباس حریرم پاره پاره بود و رنگ سفیدش به زردىِ چرک و کثیفى مىزد. احساس تنهایى مىکردم و از خودم بدم مىآمد. او درِ معبد را باز کرد. نگاهى به من انداخت و همانجا ایستاد. صدایش کردم. به طرفم آمد. نگاهى طولانى و پر از عشق به سرتاپایش انداختم و از او خواستم که در جایى خارج از رویاهایم همدیگر را ببینیم. با هم در رستورانى نزدیک محل کارم که جاى شلوغ و پر رفت و آمدى بود قرار گذاشتیم.ظهر، درست سر ساعتى که قرار داشتیم رسید. کت و شلوار زیبا و خوش دوختى پوشیده بود که به تنش برازنده بود . اما بوى ادکلنش مثل بوى خودش نبود و احساسى را در من برنمىانگیخت. مؤدب و رسمى روبرویم نشست و مشغول نگاه کردن به صورت غذاها شد. بعد از چند دقیقه هر دو چیزى سفارش دادیم و صورت غذا را به کنارى گذاشتیم. خیلى نزدیکم نشسته بود. از نگاه کردن به چشمها و تماس با دستهایش مىترسیدم. مطمئنم که او هم به من نگاه نمىکرد. چون اگر نگاه مىکرد وقتى چاقو را برداشتم و خونسردانه به قلبش فرو بردم مرا مىدید. چاقو را که بیرون کشیدم، خون با شدت بیرون زد و به سر و صورتم پاشید. دستمال سفره را برداشتم و شروع کردم به پاک کردن خونها. همان موقع بود که چشمم افتاد به چشمهایش. دوباره به همان شیرینى و زیبایى قدیم نگاهم مىکرد. دستمال سفره را به زمین انداختم و از رستوران فرار کردم.چند دقیقه بىبرنامه و سرگردان در آن دور و بر قدم زدم. بعد به یاد آن عکس و آن معبد و آن جایگاهِ بلند و آن لحظات خوب و هیجان انگیز افتادم و با غیظ شروع کردم به دویدن. سرتاسر راه را مىدویدم. وقتى به خانه رسیدم، دیدم که هنوز چاقو را در دست دارم و لباسم از خون و اشک خیس شده است. چاقو را به کنارى انداختم، به رختخواب رفتم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.بعد از آن، مدتها رؤیایى ندیدم. تا اینکه دوباره آن بوى دلانگیز و آن نگاه سحرآمیز در جایى دیگر و بهصورتى متفاوت به سراغم آمد.
لسآنجلس 1994
1- عشق واقعى را در دستهاى تو یافتم.
دیگه ازهمه بریدم حال قلبم زاره زاره
آرزوهاموفروختم مسیرم سمت مزاره
جاده غریب اشکام ، چراغ قرمز نداره
دعا کن بمیره چشمام ، تا دیگه هرگز نباره
حلقههاى انتظارم ، حالا از همه جدا شد
به چه سختى عشقو کاشتم ، با یه باد اونم فدا شد
گل اعتماد و له کرد ، دست هر کسى سپردم
خواب کشتن منو دید ، دل هر کی و که بردم
چى بگم وقتى یه رنگى ، واسه هیچکى آشنا نیست
به گوش کسى نخورده ، بى وفایى رسم ما نیست !
نمیدانم جایی برای سلام تهنیت باقی مانده یا نه؟
راستی مرا یادت هست؟؟؟صدایم را چطور؟؟؟ای خود باخته ی دیر اشنا!
مرا که الهه ی محبوب تنها معبد پرستش خود پرستی هایت بودم.
ایا هنوز اهنگ حزین رویاهایم را در پرسه های بی خوابی نیمه شبت می شنوی؟؟
می پرسی چرا صدایت کردم؟چرا اینطور غریبانه و بی هیچ کلام دلنشینی تو را خطاب کردم؟
راستی چه شد که بعد از انهمه عشق انهمه تضرع و انهمه خواستن پشت یک نگاه نامفهوم مردی؟
راستی وقتی می رفتی هیچ یادت ماند که سهم من از خواب و خیال چه می شود؟
سهم لحظه های من از با تو بودن چه می شود؟
می بینی !همیشه این تو هستی که می روی و ابن من هستم که می مانم.
ببخشید من هی یادم می رود که نباید خاطرات را دوره کرد.نباید از کسالت بیمار گونه ی رویا سخن گفت.
باید صحبت ها را وارونه کنیم و از هیچ یاد و خاطره ی زنده ای گفتگو نکنیم.
اصلا نپرسیم که چند ماه گذشت؟
بیا فراموش کنیم که در شب بیداری های تمنای وصال من تو در کدام هم اغوشی بیگانه بودی.
اصلا فرض کن که خواب های یخ زده ی ما در قطب سرد یک کابوس مردند.
فرض کن که همه ی مریم ها در گلدان های سفالی بی خاطره پلاسیدند.
به ما چه که شقایق های وحشی همان الاله های نعمانی است.
ایا هیچ کس پرسید که قصه ی گمنام ما به کجا انجامید؟
اصلا فرض کن که من خالی شدم.من از همه ی عقده ها خالی شدم.
فرض که تو در شرمندگی سکوت بین دو کلام ماندی .
فرض کن که همه ی صدا ها خاموش شد.
سهم من از یک نواختی روز های پاییز و قار قار کلاغ ها چه می شود؟
سهم من از همه ی وعده های بی خواب و مکافات امکانات بی رفاه چه میشود؟
دیگر چه فرقی می کند؟؟!!
من انقدر تنهایی را زمزمه کردم که خود شکلی از همه ی ضمیر های متصل و منفصل شدم و دیگر او و این چندان برایم تفاوتی ندارد.
مرا ببخش که نمی توانم تو را ببخشم.چون وقتی مرگ پروانه های مصلوب شده به دفتر خاطرات و رنگ زدن برگ های خشکیده ی مریم را به من اموختی یادم ندادی که از مرگ سنجاقک ها متاثر شوم.مرا ببخش مه بخشیدن را یادم ندادی و تو در گذر پر شتاب رفتن همیشگیت صبوری را به من نیاموختی.
مرا ببخش که انتظار بی ثمر را به من اموختی .خود تو به من اموختی که گریه نکنم و برای هر رفتن بی دلیلم عذری کهنه بتراشم.
بگذریم. این قصه های کهنه را تکرار نکن .رفتنت را به گردن جبر زمانه نینداز.
نگو که تنها ماندی.
نگو که تمام این سال خشک بی بهار در فکر جان دادن دل خوشی های من بودی.
نگو به ایین راستی پایبند بودی.
نگو که مضراب تازه ای برنداشتی و روی تار های دل دیگری نمی زنی.
نگو...نگو که این دروغ ها را باور ندارم.حداقل فریب تازه ای را بهانه کن!
ببین ماه هاست که من تو دست در دست هم در استانه ی وداع جاده ها ایستاده ایم و چشم انتظار نیمه ی دیگریم که خالی این وجود را پر کند.
اما راستش اگر بخواهی من از این سایه ی تو،همین بودن نبودنت خسته ام.
دلا نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
مباد ان دم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
مباد ان دم که عود تارو پودت
نسوزد در هوای اشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
به هم زن در دل شب های هو کن
وگر یارای فریادت نماندست
چومینا ناله پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دلی بی درد همچون گور سرد
چنین با مهربانی خواندنت چیست؟
بدین نامهربانی راندنت چیست؟
بپرس از این دل بیچاره ی من
که ای بیچاره عاشق ماندنت چیست؟