عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم
عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم

وقتی

وقتی گریه کردم گفتن بچه ای

وقتی خندیدم گفتن دیوانه ای

وقتی جدی بودم گفتن مغروری

وقتی که شوخی کردم گفتن سنگین باش

وقتی حرف زدم گفتن پر حرفی

وقتی ساکت شدم گفتن عاشقی

حالا که عاشقیم میگن گناهه...؟!

حالا من تو این موندم که به چه ساز آنها برقصم آه آه آه از این مردم و روزگار

شرح دلتنگیهای یه دختر که به پاییز عمرش رسیده باور داره که خزانش رسیده و به فصل سفید پوشی خودش داره نزدیک می شه این صفحه سیاه روزگار جوانی گذشته دخترخیره سره اینجا معبد راز و نیاز و آرامگاه روح سرگردان منه
نترس از هجوم حضورم
چیزی با من نیست
تاریک تاریکم

چون من کسی نا آشنا با خویشتن نیست....
او مرد در من آنکه با من مانده من نیست.........

خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .

اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...

و اکنون عشق را همچون دیواری می پندارم که بین من و توست
راستی یه چیز دیگه هرکی میخواد هرچی دوست داره از این کلبه درویشی برداره
اگر نتوانستم پروانه باشم| شمع می شوم تا در ماتم عشق بسوزم| بسوزم تا خاکستری برجای ماندکه همیشه بوی باران عشق را داشته باشد
اگر بارانی هستید بدانید باران تنها گریه بی پایان ابر دلهاست و تنهاست اوست که غبار دلها را می شوید پس بیایید بارانی باشیم

چرا به یاد نمی اورم؟

چرا به یاد نمی اورم !؟

من ادمی را دوست می داشتم

ستاره و ارغوان را دوست می داشتم

شکوفه و سیب و خیابان را دوست می داشتم

گرد همایی گمان های کودکانه را دوست می داشتم

نامه ها. ترانه ها و غروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم

اواز و انار و اهو را دوست می داشتم

من نمی دانم. من همه چیز را دوست می داشتم

......

گفتم کنار می ایم . اما نه با هر کسی

اما کنار تو را دوست می دارم

اما دوست داشتن را ....  دوست می دارم.

دو راهی

     

      می دانم که

      همه ی حر فهایم تکراریست

      مثل کوبیدن بر دری بسته

      بی امید باز شدن

      اما چه کنم؟

      دوباره رنگ نگاهم پریده است

      دو باره صدایم نفس نفس می زند

      کسی از کوچه دلم نمی گذرد

      کسی جوانیم را با خود می برد

      چیزی در قلبم فرو می ریزد

      چیزی در من تمام می شود

      مثل کودکی هایم که مرده اند

      و من دوباره

      تنها مسافر این جاده بی عبور خواهم شد

      بی حضور خورشید

      بی نور ماه

      و در تمام راه

      باد در گوشم

      آواز خواهد خواند

      و من با خود

      گل های یادگاری

      خواهم برد

      و آرزو می کنم

      که رد پایم

      به این زودی پاک نشود

      و سر انجام

      خواهم رسید

      به آن دو راهی همیشگی

      زندگی کردن

      یا زندگی را تحمل کردن؟؟؟

بوی عشق

شب همه دروازه هایش باز بود 
آسمان چون پرنیان ناز بود 
 
گرم در رگ های ما روح شراب 
همچو خون می گشت و در اعجاز بود 
 
با نوازش های دلخواه نسیم 
نغمه های ساز در پرواز بود 
 
در همه ذرات عالم بوی عشق 
زندگی لبریز از اواز بود 
 
بال در بال کبوتر های باد 
روح من در دور دست راز بود