عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم
عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم

"Ho … Ho … Home?"

"از کدام طرف؟" ابتر و کمرنگ می‌آید و یک دم فقط می‌پاید و می‌پرد کجا، نمی‌داند. ناتمام رفته و یادش نمی‌آید اگر می‌شد تمام باشد، دمش، یا که سرش، چه می‌شد باشد. میان جمعیت می‌ایستد. پلک‌ها را می‌بندد. پا بر زمین سفت می‌کند تا اگر گله‌ی شتابان در رفت و آمد تاب راهبند نیاورد و تنه خورد، نیفتد. با چشم‌های بسته بر ازدحام به خلوت راه می‌برد. خالی نمی‌تواند باشد. با این همه اگر هنوز سر کار بود، رو به میز کنار دستش می‌کرد و به کارمل می‌گفت، "My mind is blank!" اگر می‌گفت، حتماً می‌شنید، "Is that right?" نه، راست نبود. یعنی خالی خالی نبود. هیچ‌وقت هم این طور نبوده انگار. یا اگر هم وقتی بوده، آن وقت گم و تاریک و ورای یاد بوده به هر حال.

 

            تنه می‌خورد. پلک باز می‌کند. گله می‌بردش. "از کدام طرف؟" باز نیمه تمام می‌آید، گیرم کمی پررنگ‌تر. این بار تمامش می‌کند. لب‌هایش می‌جنبند اما نه آن طور که اگر کسی نگاهش بر لب‌ها افتاد در دل بگوید، "این هم یکی دیگر که با خودش حرف می‌زند!" خودش آخر این کار را می‌کند: در سفرهای دراز و کسالت‌بار هر روزه -- رفت و برگشت -- در اتوبوس، یا قطار، یا حتا در خیابان به وقت پیاده گز کردن فاصله‌ی میان خانه و ایستگاه و کتابخانه و ایستگاه و به عکس، با انگشت‌های گاه پنهان در جیب و گاه عاطل و آویزان آن‌هایی را که خودشان با خودشان مشغولند، می‌شمرد. حالا یکبار دیگر، تا خاطرجمع به تمامی‌اش بشود، به وسواس لب می‌جنباند، "از کدام طرف بروم؟" راست یا چپ؟ باید ببیند کدام شرق است، کدام غرب. پیشترش اما باید تکلیف شمال و جنوب را معلوم کند. پیشتر پیشترش باید یادش بیاید از کدام طرف ... آهان. نکند آن اولی که کمرنگ پیدا شد و پرید، "از کدام طرف آمدم؟" بوده در اصل! هرچه بوده، فرقی هم مگر می‌کند، وقتی که دو روی یک سکه‌اند و حالا هم حوصله‌ی حساب و کتاب ندارد. این روزها گاهی، خب، پیش می‌آید دیگر. اول این طور نبود. حواسش را خوب جمع می‌کرد و آداب جهت یابی را تمام و کمال به جا می‌آورد: مبدا و مقصدش را روشن می‌کرد، از نقشه‌ی دیواری خانه کمک می‌گرفت، نقشه‌های راهنمای ایستگاه‌ها را خوب می‌خواند، درس چهارم دبستان را با طمانینه در دل تکرار می‌کرد که، "اگر رو به شمال و پشت به جنوب بایستیم، دست راست‌مان می‌شود..." بعد که آموخته شد، دست از جهت‌یابی و نقشه‌خوانی کشید – مگر وقتی که غرق در خیال خوش و اغلب باطل کاریابی گاهی گداری به مصاحبه‌ای در محله‌ای ناشناخته خوانده می‌شد. حیفش می‌آمد و می‌آید که ذهنش را تلف این جور فرمان‌دهی‌ها و فرمان‌خوانی‌ها بکند. همیشه همین طور بوده – انگار که کامپیوتر یکتایی باشد که دلش نیاید با تکلیف‌های بی مقدار و کارکشیدن‌های بی جا حرامش کند. همین است که در سفرهای هرروزه‌ی میان خوابدانی و ناندانی بی فکر و با تکیه بر عادت مسیریابی می‌کند و گاهی گداری هم قطار عوضی سوار می‌شود، یا در ایستگاهی عوضی پیاده می‌شود.

 

            قطار می‌ایستد. مسافران تنگ هم چسبیده کوچه می‌دهند. کمکی تردید دارد؛ نه در شمال و جنوبش -- که از جنوب به شمال آمدنش را یادش می‌آید هنوز-- که در شرق و غربش؛ که این هم بروبرگرد ندارد که راهی غرب باید بشود. شکش در این است که حالا لابلای این همه آدم به‌هم‌فشرده نکند به خطا دوباره به شرق برگردد. از پشت هلش می‌دهند به جلو و پیش می‌رود و سوار می‌شود و به زحمت دستی به میله‌ی گرم از حرارت دست دیگری می‌رساند. به اکراه دست پس کشیده نکشیده، دستی دیگر سفت و سخت بر میله حلقه می‌شود. تا می‌آید پی جای دستی یا دستگیره‌ای بگردد، صندلی کنار شیشه را یکی که دیر به صرافت پیاده شدن افتاده خالی می‌کند. جایش می‌نشیند و جا به جا که می‌شود، نفسی عمیق می‌کشد و ناخواسته دمه‌ی بویناک کوپه را فرومی‌دهد.

 

            قطار به راه می‌افتد. ایستگاه بعدی روشن می‌شود که رو به راه خانه می‌رود یا نه. وقتی کارمل ابرو بالا انداخته نگاهش کرد وگفت، "You’re going home!" زیر لب لندید که، "It’s a cage!" کارمل نرم گفت، "Many people live in a shoe-box." خیره نگاهش کرد تا که به دنباله گفت، "Well, I’m lucky enough to have a house. In Dublin I used to live in a damp flat, though." داستان کارمل را از بر است و می‌داند که آن damp flat به هر حال برایش home بوده در آن وقت دست کم. یکبار نامطمئن از جفت و جور شدن شوخ طبعی‌اش با sense of humour کارمل گفته بود، "You know what! This bachelor is not my home; it’s my khabdani." کارمل با چشم‌های گشاد شده از حیرت پرسیده بود، "What’s this Kabdani?" مایوس جوابش داده بود، "Something like a private shelter." کارمل باز نرم و آهسته گفته بود، "You’re paying for it; you’d better enjoy it!" تلخ جوابش داده بود که، "I’m paying for so many things I don’t enjoy!" و پیش از آن که بشنود "Oh, is that right?" حرف را عوض کرده بود.

 

            سرسری نگاه دوروبر می‌کند. آن‌ها که نشسته‌اند یا چرت می‌زنند یا best seller می‌خوانند. دو سه تایی هم با ولع fast food   و junk food فرو می‌دهند. پلک‌ها را دوباره می‌بند. تو می‌رود. بی در و پیکر نیست که بیابان باشد. حد وحریمی دارد که خانه‌اش می‌کند. اما این خانه مه گرفته است؛ آن قدر که رفت و آمد و پیدا و ناپیدا شدن اهل خانه را، یا کوتاه و بلند شدن‌ها و جا به جایی‌شان را پررنگ نمی‌بیند. گاهی حتا کمرنگ هم عیان نمی‌شوند. پیشترها که مه نبود، این طور نبود. حالا، با این مه‌ای که این طور سنگین پایین افتاده و به دل لانه لانه‌های کندو هم فرورفته، یا نمی‌بیندشان یا پریده رنگ می‌بیندشان و بیشتر پیدا و گم شدن‌شان را، تمام و ناتمام بودن‌شان را حس می‌کند. با این همه برو برگرد ندارد که هستند، همه‌شان؛ نه فقط همان آن‌هایی که هر روز بارها به زبان می‌آمدند و هنوز هم به زبان اگر نیایند، در صحن خانه سرگردان می‌چرخند و می‌گردند. حتا آن‌ها هم که آن وقت‌ها کنج و کنار بودند و گاهی گداری پا پیش می‌گذاشتند، حالا هنوز هستند -- گیرم کنج و کنارتر، یا در پشت و پستو پس‌ رفته‌تر. چیزی که هست این‌‌ها دیگر بس که سر زبان نمی‌آیند، کم دل و کم پیدا شده‌اند. آخر نه که از هردود کشیدن مدام کرورکرور اجنبی انگلیسی پا پس کشیده‌اند وسوراخی چپیده‌اند، از حال و نا افتاده‌اند و بی رنگ و بو شده‌اند. کم می‌شود که تمام و کمال و پر تاب و توش بیایند و بروند و وصل و فصل بشوند. یا تک و تکیده می‌آیند و می‌گذرند، یا دم به دم اگر بیایند، ابتر و کمرنگ پیدا و گم می‌شوند. از همه بدتر این که گاهی تا می‌آید چند تایی را که کنار هم‌اند طوری یک‌جا جمع و وصل کند که تام و تمام بشوند، یکی از همین bastard های انگلیسی نخود آش می‌شود و تر وچسب جای یکی از این بی صاحب مانده های ترسیده‌ی پستو خزیده را می‌گیرد – یکی درست مثل همین bastard که دیگر برای آن "ولد زنا"ی یک وقت عرب از بیخ فارسی شده جای اظهار وجودی نگذاشته است.

 

            شتاب کم شده هشیارش می‌کند. همین که رنگ کاشی‌های دیوار ایستگاه را ببیند، از شک بیرون می‌آید. این هم بازی پنهانی خوشایند دیگری‌ست که از الفت اگر نشان نداشته باشد، از عادت خبر می‌دهد. گوشه‌ای از شیری کدر Spadina کفایتش می‌کند تا از سرک کشیدن برای دیدن نام ایستگاه بی نیاز شود. از راست صدایی می‌شنود که بلند می‌گوید، "Ho!" سر برمی‌گرداند. بر صندلی آن سر زنی را می‌بیند با انبوه موی خاکستری پریشان بر شانه و نگاهی خیره. نگاهش را می‌دزدد و در دل به شک می‌گوید، "لب‌هایش که تکان نمی‌خورد انگار!" رو به شیشه‌ی پنجره می‌گرداند. هوس می‌کند نگاه را اسیر سحر حیرت از حرکت شتاب آمیز ایستگاه و سکون تردید ناپذیر قطار کند. چشم تنگ می‌کند آن نقطه‌ی جادویی وارونه ساز را بیابد. دست نمی‌دهد. نه، این حجم سرد و سخت قطار نیست.  Ce n’est pas une pipe  قطار آن بود که ... بر زمین می‌رفت و از دشت سبز به سبز می‌گذشت و زیرآب در مه فرورفته را پشت سر می‌گذاشت و بر ورسک می‌خزید و از هیبت تعلیق میان بلندای کوه و خالی زیرپا نفس را در سینه حبس می‌کرد. گوش به صدای رفتار چرخ بر ریل می‌سپرد. جز صدای آهن بر آهن نمی‌شنود. آن ضرباهنگ مصر و مدام و آن کوبش استوار انگار همان دورها، در اعماق دره‌ی ورسک شاید، مدفون شده است. پلک می‌بندد و بار دیگر به خلوت پناه می‌برد. اهل خانه را صدا می‌زند. به اکراه و بی رمق حاضر می‌شوند: ت – ت – لق، ت – ت – لق، تلق، تلق. لب می‌جنباند. جنب و جوشی ندارند. به وردخوانی مگر جانی بگیرند، تکرار می‌کند: ت – ت – لق، ت – ت – لق، تلق، تلق. خاک مرده بر اینجا و این‌ها پاشیده‌اند انگار! صدایی از هیچ‌کدام در نمی‌آید. دو سه حرفی، لق و لوق کنار هم ایستاده، خنگ و خاموش، خیره به لب‌های فرمان‌ده، درجا خشک شده‌اند. مایوس رهاشان می‌کند و بیرون می‌زند.

 

            کوپه خلوت شده است. بی اختیار نگاهش به راست می‌گردد. زن موخاکستری غافلگیرش می‌کند، "Ho … Ho …" گیج نگاه می‌کند. در ایستگاه‌اند. سر برمی‌گرداند و در دل می‌گوید، "پیراهنش که شندره نیست!" مسافری تازه سوار شده کنارش می‌نشیند. زن به تازه وارد رو می‌کند، "Ho – o – o!" مسافر معذب از نگاه زن شق و رق می‌نشیند و سر و شانه تکان می‌دهد. زیرچشمی نگاه زن موخاکستری می‌کند: پوست سفید آفتاب خورده‌اش زیر چشم‌ها و کنار دهان و روی پیشانی چروک وچین فراوان خورده است. قطار که راه می‌افتد، دودل از پنجره به ایستگاه پس افتاده نگاه می‌کند. در سیاهی فرو می‌روند. شکم مار آهنی چنان روشن است که تاریکی زیرزمین را بی معنا می‌کند. نه، این تیرگی بی مقدار تونل نمی‌تواند باشد. تونل آن بود که یکباره تاریک می‌کرد و فرو می‌بلعید و نم و دود و دمه می‌پراکند و گوش‌ها را تیز می‌کرد و چشم‌ها را به تمنای رسیدن به کف دستی نور مات بر هلال پرهیبت دهانه‌ی سنگی تشنه نگه‌می‌داشت. ناخن‌های بلند هشت انگشت خمیده و لمیده بر کونه‌ی کف دست را به غیظ در نرمای گوشت فرومی‌کند و به هوای عبث چنگ انداختنی به حرص و به دم بر آن انگاره‌ی از دست شده چشم می‌بندد. به هر کنج و کنار سرک می‌کشد؛ کشوها را یک به یک باز می‌کند؛ پشت و پستوها را می‌گردد و غبار رف و روزنه‌ها را می‌روبد. اینجا و آنجا و پیدا و ناپیدا جز کلمه‌ها چیزی نمی‌یابد: فوج خودی‌های ترس‌خورده‌ی لال‌مانی گرفته و جماعت غریبه‌های حق به جانب اشغالگر. تصویرها گم و نابوده‌اند. یادها اما هنوز هستند و گاه و بی گاه به تلنگری نمایان و به آنی نهان می‌شوند. تا که رو می‌آیند، تقلا می‌کند به کمک کلمه‌ها تا می‌شود سرپا نگه‌شان دارد. کم و کسری‌هاشان را می‌پوشاند و شاخ و برگشان می‌دهد و آرا پیرایشان می‌کند. حوصله‌اش اگر باشد، به هم کوکشان می‌زند و کنار هم می‌نشاندشان، بلکه تابی بتابانند و بوبرنگی پیدا کنند – گرچه که می‌داند اگر خوب تو نخشان برود، می‌بیند که چون تار و پودی به هم نتنیده‌اند و تصویر نمی‌شوند، حصر کلمه‌های بی جربزه را خالی می‌گذارند و سوت و دود می‌شوند. انگار آن انگاره‌های روشنی که گاه گداری، بی اختیار او، به بیداری‌اش متجلی می‌شدند و دم حیات بر یادی می‌دمیدند و خون در رگ‌هایش به شتاب می‌دواندند و به نوارش نور بر چشم‌هایش می‌باریدند، نه که حالا، که هیچ‌وقت روزگار هم در این خانه نبوده‌اند. دل‌زده بیرون می‌زند.

 

            نه قطار، نه مار آهنی، این subway است که می‌ایستد. زن آشفته مو بلند می‌شود. رو به این و آن پرسان به تکراری بلند می‌گوید، "Ho? Ho? Ho? " پیرمردی بی حوصله شانه می‌اندازد. زن میانسال سیاه مویی به شفقت سر می‌جنباند. جوانک تنگ چشم مو زرد کرده‌ای به نیشخند می‌گوید، "Oh, yeah!" نگاه نگران زن به نگاه خیره و کنجکاو بچه‌ی نوپایی که مادرش کشان کشان می‌بردش، گره می‌خورد و آرام می‌گیرد. رو می‌گرداند. خسته پلک می‌بندد. در دل می‌گوید، "خوابدانی خانه نیست." این بار کلمه‌ها نه شکسته بسته و سر و ته بریده، که تمام و عیار  و پروپا قرص پیش آمدند و حکم دادند و پس رفتند. Subwayروبه غرب می‌رود بی برو برگرد و شرق، شرق بهشت، چنان پس و ناپیدا می‌افتد که انگار همیشه نابوده بوده است. پلک‌ها را آن قدر محکم به هم می‌فشارد که به درد بیایند. پی پرهیبی از سبز روشن باغ و آبی بکر آسمانش کلمه‌ها را صدا می‌زند، طنین صدایش را در فضای خاموش خانه می‌شنود. اگر کارمل کنارش بود، می‌گفت، "You don’t believe me but my mind is not blank." و مجالش نمی‌داد که بگوید "Is that right?" و بی درنگ می‌گفت، "I’m heading home" و راهی می‌شد تا شک به خیالش رخنه نکند. حالا دودل صداشان می‌زند بیایند دست کم خودی نشان بدهند. عیان اگر نشوند که خانه خانه نمی‌شود. می‌خواندشان، به تمنایی مدام؛ نه که تنها خودی‌های محتضر را، که حتا غریبه‌های غاصب را؛ نه که تنها بازمانده‌ها را، که حتا انگاره‌های رفته را – همه‌ی کلمه‌های خاموش آشنا و ناآشنا را، همه‌ی تجلی‌های پریده‌ی خوش و ناخوش را، همه‌ی یادهای پراکنده‌ی کهنه و نو را. به صبری تمام می‌طلبدشان. لب‌ها به یقینی گنگ می‌جنبند. دست‌ها را به تجربه‌ی حریم بر دیوارها می‌ساید. نگاه پرخواهش رنگ حرمت می‌گیرد. پا می‌فشارد. درنگ می‌کند. آرام می‌گیرد. پلک‌ها را از فشار پوشاندن می‌رهاند. سر به هر سو می‌چرخاند. Subway  به انتها رسیده است. همه پیاده شده‌اند. زن موخاکستری، دو بازو سپرده به دو مامور، نگاهش می‌کند و ساده می‌پرسد، "Ho … Ho … Home?"

نظرات 1 + ارسال نظر
amir یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ http://www.faniaz.com

به ما هم سر بزن دوست عزیز تبادل لینک هم اگر خواستی انجام بدیم موفق باشید
سایت فانیاز آگهی رایگان
با درج آگهی خود در سایت فانیاز با زدید از آگهی های خود را 14 برابر کنید
سایت فانیاز با برند قبلی نیازمندیها دات کام فعالیت خود را از سر گرفته با مدیریت قبلی و بازدیدها را تضمین می نماید
آگهی رایگان
آگهی متنی
آگهی تصویری
آگهی ویژه
آگهی لینک دار
تبادل لینک هوشمند
!!! این روزها همه در فانیاز آگهی میدن شما چه طور
http://www.faniaz.com
آگهی خود را هرچه سریع تر درج نمایید...
با فانیازآگهی خود را در صفحه اول گوگل مشاهده نمایید...
فروش نرم افزار های تبلیغاتی در سایت فانیاز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد