عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم
عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم

محبوب من

نمیدانم جایی برای سلام تهنیت باقی مانده یا نه؟

راستی مرا یادت هست؟؟؟صدایم را چطور؟؟؟ای خود باخته ی دیر اشنا!

مرا که الهه ی محبوب تنها معبد پرستش خود پرستی هایت بودم.

ایا هنوز اهنگ حزین رویاهایم را در پرسه های بی خوابی نیمه شبت می شنوی؟؟

می پرسی چرا صدایت کردم؟چرا اینطور غریبانه و بی هیچ کلام دلنشینی تو را خطاب کردم؟

راستی چه شد که بعد از انهمه عشق انهمه تضرع و انهمه خواستن پشت یک نگاه نامفهوم مردی؟

راستی وقتی می رفتی هیچ یادت ماند که سهم من از خواب و خیال چه می شود؟

سهم لحظه های من از با تو بودن چه می شود؟

می بینی !همیشه این تو هستی که می روی و ابن من هستم که می مانم.

ببخشید من هی یادم می رود که نباید خاطرات را دوره کرد.نباید از کسالت بیمار گونه ی رویا سخن گفت.

باید صحبت ها را وارونه کنیم و از هیچ یاد و خاطره ی زنده ای گفتگو نکنیم.

اصلا نپرسیم که چند ماه گذشت؟

بیا فراموش کنیم که در شب بیداری های تمنای وصال من تو در کدام هم اغوشی بیگانه بودی.

اصلا فرض کن که خواب های یخ زده ی ما در قطب سرد یک کابوس مردند.

فرض کن که همه ی مریم ها در گلدان های سفالی بی خاطره پلاسیدند.

به  ما چه که شقایق های وحشی همان الاله های نعمانی است.

ایا هیچ کس پرسید که قصه ی گمنام ما به کجا انجامید؟

اصلا فرض کن که من خالی شدم.من از همه ی عقده ها خالی شدم.

فرض که تو در شرمندگی سکوت بین دو کلام ماندی .

فرض کن که همه ی صدا ها خاموش شد.

سهم من از یک نواختی روز های پاییز و قار قار کلاغ ها چه می شود؟

سهم من از همه ی وعده های بی خواب و مکافات امکانات بی رفاه چه میشود؟

دیگر چه فرقی می کند؟؟!!

من انقدر تنهایی را زمزمه کردم که خود شکلی از همه ی ضمیر های متصل و منفصل شدم و دیگر او و این چندان برایم تفاوتی ندارد.

مرا ببخش که نمی توانم تو را ببخشم.چون وقتی مرگ پروانه های مصلوب شده به دفتر خاطرات و رنگ زدن برگ های خشکیده ی مریم را به من اموختی یادم ندادی که از مرگ سنجاقک ها متاثر شوم.مرا ببخش مه بخشیدن را یادم ندادی و تو در گذر پر شتاب رفتن همیشگیت صبوری را به من نیاموختی.

مرا ببخش که انتظار بی ثمر را به من اموختی .خود تو به من اموختی که گریه نکنم و برای هر رفتن بی دلیلم عذری کهنه بتراشم.

بگذریم. این قصه های کهنه را تکرار نکن .رفتنت را به گردن جبر زمانه نینداز.

نگو که تنها ماندی.

نگو که تمام این سال خشک بی بهار در فکر جان دادن دل خوشی های من بودی.

نگو به ایین راستی پایبند بودی.

نگو که مضراب تازه ای برنداشتی و روی تار های دل دیگری نمی زنی.

نگو...نگو که این دروغ ها را باور ندارم.حداقل فریب تازه ای را بهانه کن!

ببین ماه هاست که من تو دست در دست هم در استانه ی وداع جاده ها ایستاده ایم و چشم انتظار نیمه ی دیگریم که خالی این وجود را پر کند.

اما راستش اگر بخواهی من از این سایه ی تو،همین بودن نبودنت خسته ام.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:18 ب.ظ http://hassanfulady.blogsky.com

سلام دوست عزیز.آدرس وبلاگ منو در جعبه لینک قرار بده.من هم همین کار رو تو وبلاگ خودم می کنم . یادت نره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد