عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم
عشق من

عشق من

برای تو ای همه ی زندگیم

مردم

مردم از روبرو دهن دیدند 

مردم از پشت سر سخن چیدند 

آسمان و زمینمان کم بود 

هی نشستند و رشته ریسیدند...

سخته

آخ که چه سخته که  

                        

 

                          دوسش داشته باشی...

برگشتم

اینجا شده خاطره برام.. 

تلخه 

تلخ تلخ...

درد دل های یک بچه ی شش ماهه

آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی غیر پاستوریزه ، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشدتون را به سر و صورت حساس من نمالید !
خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!
پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!
مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش " بول بول بول بول" می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت!
مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!


آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!
خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی" بچه سوسک مرده" بدهد.
آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا "پووووووف" می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم!

کلبه ای میسازم

hasti-ashegh.blogsky.com 

کلبه ای می سازم ...

پشت تنهایی شب

زیر این سقف سیاه

که به زیبایی دل تنهای تو باشد

پنجره هایش از عشق

سقفش از عطر بهار

رنگ دیوار اتاقش گل یاس

عکس لبخند تو را می کوبم

روی ایوان حیاط

تا که هر صبح اقاقی ها را

از تو سرشار کنم

همه ی دلخوشی ام بودن توست

  وچراغ شب تنهایی من

نور چشمان تو است

کاشکی در سبد احساسم

شاخه ای مریم بود

عطر آن را با عشق

توشه راه گل قاصدکی می کردم

که به تنهایی تو سربزند

تو به من نزدیکی و خودت می دانی

شبنم یخ زده چشمانم

در زمستان سکوت

گرمی دست تو را می طلبید...

تنها انسان...

دیووووووووووووووووونه 

 

 

 

 

تنها انسان گریان نیست

 

من دیده ام پرندگان را

 

من برگ و باد و باران را گریان دیده ام

 

تنها انسان گریان نیست

 

تنها انسان نیست که می سراید

 

من سروده ها از سنگ ‚ نغمه ها از گیاهان شنیده ام

 

من خودم شنیده ام سرودی از باد و برگ

 

تنها انسان سرود خوان نیست

 

تنها انسان نیست که دوست می دارد

 

دریا و باران ‚ خورشید و کشتزاران یکسر عاشقانند

 

تنها انسان نیست

 

تنها انسان تنهایی بزرگ است

 

انسان مرگرای

 

اندیشه های مرگش ویرانگر...

آفتاب میشود..........

فروغنگاه نگاه کن که غم درون دیده ام 

 چگونه قطره قطره آب میشود  

چگونه سایه ی سیاه سر کشم 

 اسیر دست آفتاب میشود 

 نگاه کن  

تمام هستی ام خراب میشود 

 شراره ای مرا به کام میکشد  

مرا به اوج میبرد  

مرا به دام میکشد 

 نگاه کن 

 تمام آسمان من 

 پر از شهاب میشود  

 

 

 

تو آمدی ز دور ها و دور ها 

 ز سرزمین عطر و نور ها  

نشانده ای مرا کنون به زورقی 

 ز عاج ها ز ابر ها بلور ها 

 مر اببر امید دلنواز من  

ببر به شهر شعر هاو شور ها  

 

 

 

 به راه پر ستاره میکشانیم  

فرا نر از ستاره می نشانیم 

 نگاه کن 

 من از ستاره سوختم  

لبالب از ستارگان تب شدم 

 چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 

 ستاره چین برکه های شب شدم  

 

 

 

 

 چه دور بود پیش از این زمین ما 

 به این کبود غرفه ها ی آسمان کنون  

به گوش من دوباره میرسد 

 صدای تو 

 صدای بال برفی فرشتگان  

 

 

 

 

نگاه کن که من کجا رسیده ام  

به کهکشان به بیکران به جاودان 

 کنون که امدیم تا به اوج ها  

مرا بشوی با شراب موج ها  

مرا بپیچ در حریر بوسه ات 

مرا بخواه در شبان دیر پا  

مرا دگر رها مکن 

 مرا از این ستاره ها جدا مکن 

 

 

 

 

 

 نگاه کن  

که موم شب به راه ما  

چگونه قطره قطره آب میشود  

صراحی سیاه دیدگان من 

 به لای لای گرم تو 

 لبالب از شراب خواب میشود 

 به روی گاهواره های شعر من  

نگاه من  

تو میدمی و آفتاب میشود  

.........نگاه کن من از ستاره سوختم............-فروغ-

 

                                            فروغ فرخزاد 


 تولدی دیگر 

قسمتی از شعر تولدی دیگر از فروغ فرخزاد و با دستخط او....

حسی دارم بدتر از جنون........

باز هم به خودم دروغ میگویم و خدا میداند در دلم چه میگذرد 

نمیدونم چرا؟نمیدونم چمه؟ 

انگار دیگه تحمل ندارم 

دروغ های خودم رو حتی خودم هم باور کردم 

واقعا نمیدونم چی میخوام و چه احساسی دارم 

اما میدونم که حس خوبیه 

مثل بی خیالی.........

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم 

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم ان عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید               

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم

پر گشودیم در ان خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب ان جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

 من همه محو تماشای نگاهت

اسمان صاف و شب ارام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فروریخته در اب

شاخه ها دست بر اورده به مهتاب

یادم اید تو به من گفتی از این عشق حذر کن

لحظه ای چند بر این اب نظر کن

اب ایینه ی عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق؟ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چو کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی ومن اهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم نتوانم

شکی از شاخه فرو ریخت

 مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت

 اشک در چشم تو لرزید

 ماه بر عشق تو خندید

یادم امد که دگر از تو جوابی نشنیدم

 پای در دامن اندوه کشیدم

رفت در ظلمت غم ان شب و شب های دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم

نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم

بی تو اما به چه حالی من از ان کوچه گذشتم. 

 

                                                        فریدون مشیری

"Ho … Ho … Home?"

"از کدام طرف؟" ابتر و کمرنگ می‌آید و یک دم فقط می‌پاید و می‌پرد کجا، نمی‌داند. ناتمام رفته و یادش نمی‌آید اگر می‌شد تمام باشد، دمش، یا که سرش، چه می‌شد باشد. میان جمعیت می‌ایستد. پلک‌ها را می‌بندد. پا بر زمین سفت می‌کند تا اگر گله‌ی شتابان در رفت و آمد تاب راهبند نیاورد و تنه خورد، نیفتد. با چشم‌های بسته بر ازدحام به خلوت راه می‌برد. خالی نمی‌تواند باشد. با این همه اگر هنوز سر کار بود، رو به میز کنار دستش می‌کرد و به کارمل می‌گفت، "My mind is blank!" اگر می‌گفت، حتماً می‌شنید، "Is that right?" نه، راست نبود. یعنی خالی خالی نبود. هیچ‌وقت هم این طور نبوده انگار. یا اگر هم وقتی بوده، آن وقت گم و تاریک و ورای یاد بوده به هر حال.

 

            تنه می‌خورد. پلک باز می‌کند. گله می‌بردش. "از کدام طرف؟" باز نیمه تمام می‌آید، گیرم کمی پررنگ‌تر. این بار تمامش می‌کند. لب‌هایش می‌جنبند اما نه آن طور که اگر کسی نگاهش بر لب‌ها افتاد در دل بگوید، "این هم یکی دیگر که با خودش حرف می‌زند!" خودش آخر این کار را می‌کند: در سفرهای دراز و کسالت‌بار هر روزه -- رفت و برگشت -- در اتوبوس، یا قطار، یا حتا در خیابان به وقت پیاده گز کردن فاصله‌ی میان خانه و ایستگاه و کتابخانه و ایستگاه و به عکس، با انگشت‌های گاه پنهان در جیب و گاه عاطل و آویزان آن‌هایی را که خودشان با خودشان مشغولند، می‌شمرد. حالا یکبار دیگر، تا خاطرجمع به تمامی‌اش بشود، به وسواس لب می‌جنباند، "از کدام طرف بروم؟" راست یا چپ؟ باید ببیند کدام شرق است، کدام غرب. پیشترش اما باید تکلیف شمال و جنوب را معلوم کند. پیشتر پیشترش باید یادش بیاید از کدام طرف ... آهان. نکند آن اولی که کمرنگ پیدا شد و پرید، "از کدام طرف آمدم؟" بوده در اصل! هرچه بوده، فرقی هم مگر می‌کند، وقتی که دو روی یک سکه‌اند و حالا هم حوصله‌ی حساب و کتاب ندارد. این روزها گاهی، خب، پیش می‌آید دیگر. اول این طور نبود. حواسش را خوب جمع می‌کرد و آداب جهت یابی را تمام و کمال به جا می‌آورد: مبدا و مقصدش را روشن می‌کرد، از نقشه‌ی دیواری خانه کمک می‌گرفت، نقشه‌های راهنمای ایستگاه‌ها را خوب می‌خواند، درس چهارم دبستان را با طمانینه در دل تکرار می‌کرد که، "اگر رو به شمال و پشت به جنوب بایستیم، دست راست‌مان می‌شود..." بعد که آموخته شد، دست از جهت‌یابی و نقشه‌خوانی کشید – مگر وقتی که غرق در خیال خوش و اغلب باطل کاریابی گاهی گداری به مصاحبه‌ای در محله‌ای ناشناخته خوانده می‌شد. حیفش می‌آمد و می‌آید که ذهنش را تلف این جور فرمان‌دهی‌ها و فرمان‌خوانی‌ها بکند. همیشه همین طور بوده – انگار که کامپیوتر یکتایی باشد که دلش نیاید با تکلیف‌های بی مقدار و کارکشیدن‌های بی جا حرامش کند. همین است که در سفرهای هرروزه‌ی میان خوابدانی و ناندانی بی فکر و با تکیه بر عادت مسیریابی می‌کند و گاهی گداری هم قطار عوضی سوار می‌شود، یا در ایستگاهی عوضی پیاده می‌شود.

 

            قطار می‌ایستد. مسافران تنگ هم چسبیده کوچه می‌دهند. کمکی تردید دارد؛ نه در شمال و جنوبش -- که از جنوب به شمال آمدنش را یادش می‌آید هنوز-- که در شرق و غربش؛ که این هم بروبرگرد ندارد که راهی غرب باید بشود. شکش در این است که حالا لابلای این همه آدم به‌هم‌فشرده نکند به خطا دوباره به شرق برگردد. از پشت هلش می‌دهند به جلو و پیش می‌رود و سوار می‌شود و به زحمت دستی به میله‌ی گرم از حرارت دست دیگری می‌رساند. به اکراه دست پس کشیده نکشیده، دستی دیگر سفت و سخت بر میله حلقه می‌شود. تا می‌آید پی جای دستی یا دستگیره‌ای بگردد، صندلی کنار شیشه را یکی که دیر به صرافت پیاده شدن افتاده خالی می‌کند. جایش می‌نشیند و جا به جا که می‌شود، نفسی عمیق می‌کشد و ناخواسته دمه‌ی بویناک کوپه را فرومی‌دهد.

 

            قطار به راه می‌افتد. ایستگاه بعدی روشن می‌شود که رو به راه خانه می‌رود یا نه. وقتی کارمل ابرو بالا انداخته نگاهش کرد وگفت، "You’re going home!" زیر لب لندید که، "It’s a cage!" کارمل نرم گفت، "Many people live in a shoe-box." خیره نگاهش کرد تا که به دنباله گفت، "Well, I’m lucky enough to have a house. In Dublin I used to live in a damp flat, though." داستان کارمل را از بر است و می‌داند که آن damp flat به هر حال برایش home بوده در آن وقت دست کم. یکبار نامطمئن از جفت و جور شدن شوخ طبعی‌اش با sense of humour کارمل گفته بود، "You know what! This bachelor is not my home; it’s my khabdani." کارمل با چشم‌های گشاد شده از حیرت پرسیده بود، "What’s this Kabdani?" مایوس جوابش داده بود، "Something like a private shelter." کارمل باز نرم و آهسته گفته بود، "You’re paying for it; you’d better enjoy it!" تلخ جوابش داده بود که، "I’m paying for so many things I don’t enjoy!" و پیش از آن که بشنود "Oh, is that right?" حرف را عوض کرده بود.

 

            سرسری نگاه دوروبر می‌کند. آن‌ها که نشسته‌اند یا چرت می‌زنند یا best seller می‌خوانند. دو سه تایی هم با ولع fast food   و junk food فرو می‌دهند. پلک‌ها را دوباره می‌بند. تو می‌رود. بی در و پیکر نیست که بیابان باشد. حد وحریمی دارد که خانه‌اش می‌کند. اما این خانه مه گرفته است؛ آن قدر که رفت و آمد و پیدا و ناپیدا شدن اهل خانه را، یا کوتاه و بلند شدن‌ها و جا به جایی‌شان را پررنگ نمی‌بیند. گاهی حتا کمرنگ هم عیان نمی‌شوند. پیشترها که مه نبود، این طور نبود. حالا، با این مه‌ای که این طور سنگین پایین افتاده و به دل لانه لانه‌های کندو هم فرورفته، یا نمی‌بیندشان یا پریده رنگ می‌بیندشان و بیشتر پیدا و گم شدن‌شان را، تمام و ناتمام بودن‌شان را حس می‌کند. با این همه برو برگرد ندارد که هستند، همه‌شان؛ نه فقط همان آن‌هایی که هر روز بارها به زبان می‌آمدند و هنوز هم به زبان اگر نیایند، در صحن خانه سرگردان می‌چرخند و می‌گردند. حتا آن‌ها هم که آن وقت‌ها کنج و کنار بودند و گاهی گداری پا پیش می‌گذاشتند، حالا هنوز هستند -- گیرم کنج و کنارتر، یا در پشت و پستو پس‌ رفته‌تر. چیزی که هست این‌‌ها دیگر بس که سر زبان نمی‌آیند، کم دل و کم پیدا شده‌اند. آخر نه که از هردود کشیدن مدام کرورکرور اجنبی انگلیسی پا پس کشیده‌اند وسوراخی چپیده‌اند، از حال و نا افتاده‌اند و بی رنگ و بو شده‌اند. کم می‌شود که تمام و کمال و پر تاب و توش بیایند و بروند و وصل و فصل بشوند. یا تک و تکیده می‌آیند و می‌گذرند، یا دم به دم اگر بیایند، ابتر و کمرنگ پیدا و گم می‌شوند. از همه بدتر این که گاهی تا می‌آید چند تایی را که کنار هم‌اند طوری یک‌جا جمع و وصل کند که تام و تمام بشوند، یکی از همین bastard های انگلیسی نخود آش می‌شود و تر وچسب جای یکی از این بی صاحب مانده های ترسیده‌ی پستو خزیده را می‌گیرد – یکی درست مثل همین bastard که دیگر برای آن "ولد زنا"ی یک وقت عرب از بیخ فارسی شده جای اظهار وجودی نگذاشته است.

 

            شتاب کم شده هشیارش می‌کند. همین که رنگ کاشی‌های دیوار ایستگاه را ببیند، از شک بیرون می‌آید. این هم بازی پنهانی خوشایند دیگری‌ست که از الفت اگر نشان نداشته باشد، از عادت خبر می‌دهد. گوشه‌ای از شیری کدر Spadina کفایتش می‌کند تا از سرک کشیدن برای دیدن نام ایستگاه بی نیاز شود. از راست صدایی می‌شنود که بلند می‌گوید، "Ho!" سر برمی‌گرداند. بر صندلی آن سر زنی را می‌بیند با انبوه موی خاکستری پریشان بر شانه و نگاهی خیره. نگاهش را می‌دزدد و در دل به شک می‌گوید، "لب‌هایش که تکان نمی‌خورد انگار!" رو به شیشه‌ی پنجره می‌گرداند. هوس می‌کند نگاه را اسیر سحر حیرت از حرکت شتاب آمیز ایستگاه و سکون تردید ناپذیر قطار کند. چشم تنگ می‌کند آن نقطه‌ی جادویی وارونه ساز را بیابد. دست نمی‌دهد. نه، این حجم سرد و سخت قطار نیست.  Ce n’est pas une pipe  قطار آن بود که ... بر زمین می‌رفت و از دشت سبز به سبز می‌گذشت و زیرآب در مه فرورفته را پشت سر می‌گذاشت و بر ورسک می‌خزید و از هیبت تعلیق میان بلندای کوه و خالی زیرپا نفس را در سینه حبس می‌کرد. گوش به صدای رفتار چرخ بر ریل می‌سپرد. جز صدای آهن بر آهن نمی‌شنود. آن ضرباهنگ مصر و مدام و آن کوبش استوار انگار همان دورها، در اعماق دره‌ی ورسک شاید، مدفون شده است. پلک می‌بندد و بار دیگر به خلوت پناه می‌برد. اهل خانه را صدا می‌زند. به اکراه و بی رمق حاضر می‌شوند: ت – ت – لق، ت – ت – لق، تلق، تلق. لب می‌جنباند. جنب و جوشی ندارند. به وردخوانی مگر جانی بگیرند، تکرار می‌کند: ت – ت – لق، ت – ت – لق، تلق، تلق. خاک مرده بر اینجا و این‌ها پاشیده‌اند انگار! صدایی از هیچ‌کدام در نمی‌آید. دو سه حرفی، لق و لوق کنار هم ایستاده، خنگ و خاموش، خیره به لب‌های فرمان‌ده، درجا خشک شده‌اند. مایوس رهاشان می‌کند و بیرون می‌زند.

 

            کوپه خلوت شده است. بی اختیار نگاهش به راست می‌گردد. زن موخاکستری غافلگیرش می‌کند، "Ho … Ho …" گیج نگاه می‌کند. در ایستگاه‌اند. سر برمی‌گرداند و در دل می‌گوید، "پیراهنش که شندره نیست!" مسافری تازه سوار شده کنارش می‌نشیند. زن به تازه وارد رو می‌کند، "Ho – o – o!" مسافر معذب از نگاه زن شق و رق می‌نشیند و سر و شانه تکان می‌دهد. زیرچشمی نگاه زن موخاکستری می‌کند: پوست سفید آفتاب خورده‌اش زیر چشم‌ها و کنار دهان و روی پیشانی چروک وچین فراوان خورده است. قطار که راه می‌افتد، دودل از پنجره به ایستگاه پس افتاده نگاه می‌کند. در سیاهی فرو می‌روند. شکم مار آهنی چنان روشن است که تاریکی زیرزمین را بی معنا می‌کند. نه، این تیرگی بی مقدار تونل نمی‌تواند باشد. تونل آن بود که یکباره تاریک می‌کرد و فرو می‌بلعید و نم و دود و دمه می‌پراکند و گوش‌ها را تیز می‌کرد و چشم‌ها را به تمنای رسیدن به کف دستی نور مات بر هلال پرهیبت دهانه‌ی سنگی تشنه نگه‌می‌داشت. ناخن‌های بلند هشت انگشت خمیده و لمیده بر کونه‌ی کف دست را به غیظ در نرمای گوشت فرومی‌کند و به هوای عبث چنگ انداختنی به حرص و به دم بر آن انگاره‌ی از دست شده چشم می‌بندد. به هر کنج و کنار سرک می‌کشد؛ کشوها را یک به یک باز می‌کند؛ پشت و پستوها را می‌گردد و غبار رف و روزنه‌ها را می‌روبد. اینجا و آنجا و پیدا و ناپیدا جز کلمه‌ها چیزی نمی‌یابد: فوج خودی‌های ترس‌خورده‌ی لال‌مانی گرفته و جماعت غریبه‌های حق به جانب اشغالگر. تصویرها گم و نابوده‌اند. یادها اما هنوز هستند و گاه و بی گاه به تلنگری نمایان و به آنی نهان می‌شوند. تا که رو می‌آیند، تقلا می‌کند به کمک کلمه‌ها تا می‌شود سرپا نگه‌شان دارد. کم و کسری‌هاشان را می‌پوشاند و شاخ و برگشان می‌دهد و آرا پیرایشان می‌کند. حوصله‌اش اگر باشد، به هم کوکشان می‌زند و کنار هم می‌نشاندشان، بلکه تابی بتابانند و بوبرنگی پیدا کنند – گرچه که می‌داند اگر خوب تو نخشان برود، می‌بیند که چون تار و پودی به هم نتنیده‌اند و تصویر نمی‌شوند، حصر کلمه‌های بی جربزه را خالی می‌گذارند و سوت و دود می‌شوند. انگار آن انگاره‌های روشنی که گاه گداری، بی اختیار او، به بیداری‌اش متجلی می‌شدند و دم حیات بر یادی می‌دمیدند و خون در رگ‌هایش به شتاب می‌دواندند و به نوارش نور بر چشم‌هایش می‌باریدند، نه که حالا، که هیچ‌وقت روزگار هم در این خانه نبوده‌اند. دل‌زده بیرون می‌زند.

 

            نه قطار، نه مار آهنی، این subway است که می‌ایستد. زن آشفته مو بلند می‌شود. رو به این و آن پرسان به تکراری بلند می‌گوید، "Ho? Ho? Ho? " پیرمردی بی حوصله شانه می‌اندازد. زن میانسال سیاه مویی به شفقت سر می‌جنباند. جوانک تنگ چشم مو زرد کرده‌ای به نیشخند می‌گوید، "Oh, yeah!" نگاه نگران زن به نگاه خیره و کنجکاو بچه‌ی نوپایی که مادرش کشان کشان می‌بردش، گره می‌خورد و آرام می‌گیرد. رو می‌گرداند. خسته پلک می‌بندد. در دل می‌گوید، "خوابدانی خانه نیست." این بار کلمه‌ها نه شکسته بسته و سر و ته بریده، که تمام و عیار  و پروپا قرص پیش آمدند و حکم دادند و پس رفتند. Subwayروبه غرب می‌رود بی برو برگرد و شرق، شرق بهشت، چنان پس و ناپیدا می‌افتد که انگار همیشه نابوده بوده است. پلک‌ها را آن قدر محکم به هم می‌فشارد که به درد بیایند. پی پرهیبی از سبز روشن باغ و آبی بکر آسمانش کلمه‌ها را صدا می‌زند، طنین صدایش را در فضای خاموش خانه می‌شنود. اگر کارمل کنارش بود، می‌گفت، "You don’t believe me but my mind is not blank." و مجالش نمی‌داد که بگوید "Is that right?" و بی درنگ می‌گفت، "I’m heading home" و راهی می‌شد تا شک به خیالش رخنه نکند. حالا دودل صداشان می‌زند بیایند دست کم خودی نشان بدهند. عیان اگر نشوند که خانه خانه نمی‌شود. می‌خواندشان، به تمنایی مدام؛ نه که تنها خودی‌های محتضر را، که حتا غریبه‌های غاصب را؛ نه که تنها بازمانده‌ها را، که حتا انگاره‌های رفته را – همه‌ی کلمه‌های خاموش آشنا و ناآشنا را، همه‌ی تجلی‌های پریده‌ی خوش و ناخوش را، همه‌ی یادهای پراکنده‌ی کهنه و نو را. به صبری تمام می‌طلبدشان. لب‌ها به یقینی گنگ می‌جنبند. دست‌ها را به تجربه‌ی حریم بر دیوارها می‌ساید. نگاه پرخواهش رنگ حرمت می‌گیرد. پا می‌فشارد. درنگ می‌کند. آرام می‌گیرد. پلک‌ها را از فشار پوشاندن می‌رهاند. سر به هر سو می‌چرخاند. Subway  به انتها رسیده است. همه پیاده شده‌اند. زن موخاکستری، دو بازو سپرده به دو مامور، نگاهش می‌کند و ساده می‌پرسد، "Ho … Ho … Home?"

وقتی

وقتی گریه کردم گفتن بچه ای

وقتی خندیدم گفتن دیوانه ای

وقتی جدی بودم گفتن مغروری

وقتی که شوخی کردم گفتن سنگین باش

وقتی حرف زدم گفتن پر حرفی

وقتی ساکت شدم گفتن عاشقی

حالا که عاشقیم میگن گناهه...؟!

حالا من تو این موندم که به چه ساز آنها برقصم آه آه آه از این مردم و روزگار

شرح دلتنگیهای یه دختر که به پاییز عمرش رسیده باور داره که خزانش رسیده و به فصل سفید پوشی خودش داره نزدیک می شه این صفحه سیاه روزگار جوانی گذشته دخترخیره سره اینجا معبد راز و نیاز و آرامگاه روح سرگردان منه
نترس از هجوم حضورم
چیزی با من نیست
تاریک تاریکم

چون من کسی نا آشنا با خویشتن نیست....
او مرد در من آنکه با من مانده من نیست.........

خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما .

اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو ، یا بذار با تو بگم
سلامامونو ، عشقامونو ، دردامونو ، تنهاییامونو ...

و اکنون عشق را همچون دیواری می پندارم که بین من و توست
راستی یه چیز دیگه هرکی میخواد هرچی دوست داره از این کلبه درویشی برداره
اگر نتوانستم پروانه باشم| شمع می شوم تا در ماتم عشق بسوزم| بسوزم تا خاکستری برجای ماندکه همیشه بوی باران عشق را داشته باشد
اگر بارانی هستید بدانید باران تنها گریه بی پایان ابر دلهاست و تنهاست اوست که غبار دلها را می شوید پس بیایید بارانی باشیم

چرا به یاد نمی اورم؟

چرا به یاد نمی اورم !؟

من ادمی را دوست می داشتم

ستاره و ارغوان را دوست می داشتم

شکوفه و سیب و خیابان را دوست می داشتم

گرد همایی گمان های کودکانه را دوست می داشتم

نامه ها. ترانه ها و غروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم

اواز و انار و اهو را دوست می داشتم

من نمی دانم. من همه چیز را دوست می داشتم

......

گفتم کنار می ایم . اما نه با هر کسی

اما کنار تو را دوست می دارم

اما دوست داشتن را ....  دوست می دارم.

دو راهی

     

      می دانم که

      همه ی حر فهایم تکراریست

      مثل کوبیدن بر دری بسته

      بی امید باز شدن

      اما چه کنم؟

      دوباره رنگ نگاهم پریده است

      دو باره صدایم نفس نفس می زند

      کسی از کوچه دلم نمی گذرد

      کسی جوانیم را با خود می برد

      چیزی در قلبم فرو می ریزد

      چیزی در من تمام می شود

      مثل کودکی هایم که مرده اند

      و من دوباره

      تنها مسافر این جاده بی عبور خواهم شد

      بی حضور خورشید

      بی نور ماه

      و در تمام راه

      باد در گوشم

      آواز خواهد خواند

      و من با خود

      گل های یادگاری

      خواهم برد

      و آرزو می کنم

      که رد پایم

      به این زودی پاک نشود

      و سر انجام

      خواهم رسید

      به آن دو راهی همیشگی

      زندگی کردن

      یا زندگی را تحمل کردن؟؟؟

بوی عشق

شب همه دروازه هایش باز بود 
آسمان چون پرنیان ناز بود 
 
گرم در رگ های ما روح شراب 
همچو خون می گشت و در اعجاز بود 
 
با نوازش های دلخواه نسیم 
نغمه های ساز در پرواز بود 
 
در همه ذرات عالم بوی عشق 
زندگی لبریز از اواز بود 
 
بال در بال کبوتر های باد 
روح من در دور دست راز بود

دو روز مانده.....

دوروزمانده

دو روز مانده به فتح

به فتح شهر غریب

به فتح یاردگر

به فتح عشق و فریب

دو روز مانده به غم

به غم تلخ فراق

به غم اشک نسیم

به شب سبز بهار

دو روز مانده به اشک

به اشک و ناله و آه

به اشک من که شب است

باز من بی خبرم

دو روز مانده به یاد

به یاد خاطره ها

به یاد یار غریب

به یار چلچله ها

به یاد آن لبخند

به یاد ان همه شور

یاد آن دستان گرم

که کسی ان را ربود

باز هم من مانده ام

به یاد مرگ خیال

خیال سبزه وگل

خیال جاده و ماه

دو روز مانده به بو

به به بوی اشک لطیف

 به بوی خنده ی آه

دو روز مانده به او

به او که بی خبر است

به او که اینهمه غم

به رهم ریخته است

دو روز مانده به مرگ

به مرگ این دل سست

 به مرگ خاطره ها

به مرگ هر چه که اوست

دو روز مانده به فتح

به فتح شهر غریب

به فتح یار دگر

با یک نگاه شروع میشود و بعد...

اصلاً باورم نمى‏شود که قضیه‏اى به این سادگى بتواند در آخر به اینجاها بکشد. قضیه‏اى که در اول با یک نگاه ساده و طبیعى شروع شد؛ اما بعد ریشه پیدا کرد و جدى و جدیتر شد تا بالاخره آنچه نباید بشود شد و این جنایت غم‏انگیز و هولناک اتفاق افتاد.مشکل است به یاد بیاورم کدام یک از ما پیش‏قدم شد. شاید، نگاه اول را من به او انداختم. البته زیاد هم مطمئن نیستم، شاید هم او شروع کرد... اما واقعا اهمیتی دارد که چه کسى شروع کرده باشد؟
اوایل، نگاهمان تنها براى لحظه‏اى کوتاه به‏هم گره می خورد. اما کم‏کم مدت گره خوردگی نگاهها بیشتر و بیشتر شد تا اینکه یک روز دیدم چشمهایش به من چیزى مى‏گویند. یک چیز خوب و شیرین که با تمام سلول‏هاى بدنم احساسش ‏کردم. بعد تمام تنم به هیجان ‏آمد، تپش قلبم شدیدتر شد و گونه‏هایم گُر گرفتند.از آن زمان بود که رؤیاهایم شروع شدند.چشمهایم را که مى‏بستم مى‏دیدم که بر جایگاه بلندی، در وسط یک معبد نشسته‏ام و به اطراف نگاه مى‏کنم. از دور و برم بخارهاى خوش‏بو و غلیظى بلند بود و بدنم آنقدر سبک می شد که فکر مى‏کردم مى‏توانم پرواز کنم.بعد از مدت کوتاهی بوى بدنش به نگاههایش اضافه شد. از کنارم که رد مى‏شد بوى عجیبى از بدنش متصاعد مى‏شد که مثل هیچ بوى دیگرى نبود. اول فکر کردم که بوى ادکلن اوست. از آن ادکلنهایى که کهنه شده‏اند و عطر آن‏ها از بین رفته. بعدها متوجه شدم که آن بو وحشى‏تر و قوى‏تر از هر ادکلنى است. هم دماغم را مى‏سوزاند و براى یک لحظه دلم را بهم مى‏زد، و هم احساسی خوب در تنم به جا مى‏گذاشت. رؤیاهایم هم تغییر کردند. حالا، بعد از مدتى که روى آن جایگاه مى‏ماندم، او درِ معبد را با ملایمت باز مى‏کرد و وارد مى‏شد. از پله‏ها به آرامى بالا مى‏آمد، تاج گل قشنگ و خوش بویى را روى سرم مى‏گذاشت، در کنارم مى‏نشست و به چشمهایم نگاه مى‏کرد. دستهایم را در دستهایش مى‏گرفت و شروع مى‏کرد به نوازش کردن آنها. بعد پاهایم را به لبهایش نزدیک مى‏کرد و بر یک یکِ انگشتانم بوسه مى‏زد. بعد از رفتنش، تا مدتى از خوشى و شادى نمى‏توانستم سرجایم بند شوم. از سکو پایین مى‏آمدم، با قدمهایی موزون و بدنی در پیچ و تاب، به تمام گوشه و کنار معبد سر مى‏زدم و زیر لب آواز مى‏خواندم.در بیدارى هرگاه از کنارم رد مى‏شد حس مى‏کردم که بدن‏هایمان به نرمى به طرف هم متمایل مى‏شوند. دوباره تپش قلبم بالا مى‏رفت. نفسم تندتر می شد و دلم مى‏خواست آواز بخوانم.یک روز که به یک کتابفروشى رفته بودم کارت پستالى توجهم را جلب کرد. یک کارت پستال سیاه و سفید از زن و مردى که همدیگر را بغل کرده بودند. زن دستش را دور گردن مرد حلقه کرده بود و لبهایش را روى لبهاى او گذاشته بود. مرد دستهایش را دور کمر او انداخته بود و او را طورى بالا کشیده بود که بدنشان هم‏سطح شده بود. در زیر عکس با خط ظریف و قشنگى نوشته بود:

I found true love in your hands .1
براى چند دقیقه چشمهایم به کارت دوخته شد. یادم رفت کجا هستم و براى چه به آن جا آمده‏ام. قلبم شروع به تپیدن کرد و نفسهایم تند شد. آن بو و آن نگاه را دوباره احساس کردم. کارت پستال را خریدم و به خانه آوردم و روى میز آرایش روبروى تختخوابم گذاشتم.آن شب، وقتى آمد، بعد از اینکه مرا نوازش و نیایش کرد، دستش را گرفتم و با هم از پله‏ها پایین رفتیم. لباس بلند حریرم را از روى شانه‏ها به پایین سراندم. تاج گل را از سرم برداشتم و موهایم را روى شانه‏هایم ریختم. بعد لبهایم را بر لبش گذاشتم و دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. او دستش را دور کمرم حلقه کرد و طورى مرا بالا کشید که بدن‏هایمان با هم هم‏سطح شدند.این داستان تا مدتها به همین صورت ادامه داشت؛ همدیگر را نگاه مى‏کردیم و مى‏بوییدیم، بعد من رؤیایش را مى‏دیدم. کارت پستال هم همانطور و به همان زیبایى روى میز آرایشم بود. حالا روز به روز با او بیشتر احساس نزدیکى مى‏کردم. با تمام وجود مى‏خواستم که او را بغل کنم و ببوسم. دلم مى‏خواست با او به یک عکاسى بروم و با هم عکسى مثل آن کارت پستال بیندازیم. دلم مى‏خواست دست در دست هم در خیابانها قدم بزنیم و برقصیم.یک روز وقتیکه از کنارم رد مى‏شد، همانطور که بدن‏هایمان به هم نزدیک شده بود و نگاه‏هایمان به‏هم گره خورده بود، دستم را دراز کردم و دستش را گرفتم. همینکه انگشتهایمان به‏هم رسید و فلز سرد و زرد رنگ حلقه‏هایمان با هم تماس پیدا کرد، طوفان عجیبى شروع شد. اطرافم را تاریکى فرا گرفت، سرماى شدیدى به من هجوم آورد و باران تندى از سنگهاى ریز و نوک‏تیز از هر طرف به سویم پرتاب شد. شدت ضربات به قدرى بود که تمام بدنم را به درد آورد و کبودى و کوفتگى تا مدتها در تنم باقى ماند.بعد از آن هر وقت به طرفش مى‏رفتم طوفان دوباره شروع مى‏شد و دنیا در سیاهى و تاریکى فرو مى‏رفت. کم‏کم بوى خوب بدنش با احساس درد و وحشت و اضطراب توأم شد و شیرینى نگاه و شادى نزدیک بودنش را از خاطرم برد.نمى‏توانستم باور کنم که دیدن او مى‏تواند آنقدر دردناک شود. بزودى آنچنان دچار عجز و ناامیدى شدم که در تمام مدت گریه مى‏کردم. وقتى مى‏دیدمش راهم را کج مى‏کردم، به یک طرف دیگر مى‏رفتم و از دور نگاهش مى‏کردم.حالا دیگر از آن شادى‏ها و آواز خواندنها و از تپش و فروریختگى قلب خبرى نبود. رؤیاهاى خوب و لذت‏بخش آنقدر از من دور شده بودند که انگار قرنها از آن مى‏گذشت. معبد زیبا و رؤیایى من به قلعه‏اى تیره و تاریک با دیوارهاى سنگى تبدیل شده بود و جایگاه بلند و مرتفع من به گودالى عمیق که مرا تا گردن در خاک سرد و تیره‏اش مدفون کرده باشد. یک روز که در اطاقم تنها نشسته بودم و در آینه به قیافه غمگینم نگاه مى‏کردم، دیدم رنگ کارت پستال زرد شده و گوشه‏هایش کج شده‏اند. زن داشت کم‏کم از آن محو مى‏شد.آن وقت بود که فهمیدم قضیه جدیست و مى‏باید کارى کرد.آن شب بعد از مدتها دوباره در رؤیاهایم دیدمش. در پاى آن جایگاه بلند نشسته بودم و انتظار او را مى‏کشیدم. هیچ چیز مثل قدیم نبود. تاج گل، روى سرم پژمرده بود و بیشتر برگهایش ریخته بودند. از بخارها بوى گندى مى‏آمد که دلم را بهم مى‏زد. لباس حریرم پاره پاره بود و رنگ سفیدش به زردىِ چرک و کثیفى مى‏زد. احساس تنهایى مى‏کردم و از خودم بدم مى‏آمد. او درِ معبد را باز کرد. نگاهى به من انداخت و همانجا ایستاد. صدایش کردم. به طرفم آمد. نگاهى طولانى و پر از عشق به سرتاپایش انداختم و از او خواستم که در جایى خارج از رویاهایم همدیگر را ببینیم. با هم در رستورانى نزدیک محل کارم که جاى شلوغ و پر رفت و آمدى بود قرار گذاشتیم.ظهر، درست سر ساعتى که قرار داشتیم رسید. کت و شلوار زیبا و خوش دوختى پوشیده بود که به تنش برازنده بود . اما بوى ادکلنش مثل بوى خودش نبود و احساسى را در من برنمى‏انگیخت. مؤدب و رسمى روبرویم نشست و مشغول نگاه کردن به صورت غذاها شد. بعد از چند دقیقه هر دو چیزى سفارش دادیم و صورت غذا را به کنارى گذاشتیم. خیلى نزدیکم نشسته بود. از نگاه کردن به چشمها و تماس با دستهایش مى‏ترسیدم. مطمئنم که او هم به من نگاه نمى‏کرد. چون اگر نگاه مى‏کرد وقتى چاقو را برداشتم و خونسردانه به قلبش فرو بردم مرا مى‏دید. چاقو را که بیرون کشیدم، خون با شدت بیرون زد و به سر و صورتم پاشید. دستمال سفره را برداشتم و شروع کردم به پاک کردن خونها. همان موقع بود که چشمم افتاد به چشمهایش. دوباره به همان شیرینى و زیبایى قدیم نگاهم مى‏کرد. دستمال سفره را به زمین انداختم و از رستوران فرار کردم.چند دقیقه بى‏برنامه و سرگردان در آن دور و بر قدم زدم. بعد به یاد آن عکس و آن معبد و آن جایگاهِ بلند و آن لحظات خوب و هیجان انگیز افتادم و با غیظ شروع کردم به دویدن. سرتاسر راه را مى‏دویدم. وقتى به خانه رسیدم، دیدم که هنوز چاقو را در دست دارم و لباسم از خون و اشک خیس شده است. چاقو را به کنارى انداختم، به رختخواب رفتم و آنقدر گریه کردم تا خوابم برد.بعد از آن، مدتها رؤیایى ندیدم. تا اینکه دوباره آن بوى دل‏انگیز و آن نگاه سحرآمیز در جایى دیگر و به‏صورتى متفاوت به سراغم آمد.
لس‏آنجلس 1994
1-
عشق واقعى را در دستهاى تو یافتم.

بریدم

 دیگه ازهمه بریدم حال قلبم زاره زاره 

 آرزوهاموفروختم مسیرم سمت مزاره

 جاده غریب اشکام ، چراغ قرمز نداره‏
 دعا کن بمیره چشمام ، تا دیگه هرگز نباره‏
 حلقه‏هاى انتظارم ، حالا از همه جدا شد
 به چه سختى عشقو کاشتم ، با یه باد اونم فدا شد
 گل اعتماد و له کرد ، دست هر کسى سپردم‏
 خواب کشتن منو دید ، دل هر کی و که بردم‏
 چى بگم وقتى یه رنگى ، واسه هیچکى آشنا نیست‏
 به گوش کسى نخورده ، بى وفایى رسم ما نیست !

محبوب من

نمیدانم جایی برای سلام تهنیت باقی مانده یا نه؟

راستی مرا یادت هست؟؟؟صدایم را چطور؟؟؟ای خود باخته ی دیر اشنا!

مرا که الهه ی محبوب تنها معبد پرستش خود پرستی هایت بودم.

ایا هنوز اهنگ حزین رویاهایم را در پرسه های بی خوابی نیمه شبت می شنوی؟؟

می پرسی چرا صدایت کردم؟چرا اینطور غریبانه و بی هیچ کلام دلنشینی تو را خطاب کردم؟

راستی چه شد که بعد از انهمه عشق انهمه تضرع و انهمه خواستن پشت یک نگاه نامفهوم مردی؟

راستی وقتی می رفتی هیچ یادت ماند که سهم من از خواب و خیال چه می شود؟

سهم لحظه های من از با تو بودن چه می شود؟

می بینی !همیشه این تو هستی که می روی و ابن من هستم که می مانم.

ببخشید من هی یادم می رود که نباید خاطرات را دوره کرد.نباید از کسالت بیمار گونه ی رویا سخن گفت.

باید صحبت ها را وارونه کنیم و از هیچ یاد و خاطره ی زنده ای گفتگو نکنیم.

اصلا نپرسیم که چند ماه گذشت؟

بیا فراموش کنیم که در شب بیداری های تمنای وصال من تو در کدام هم اغوشی بیگانه بودی.

اصلا فرض کن که خواب های یخ زده ی ما در قطب سرد یک کابوس مردند.

فرض کن که همه ی مریم ها در گلدان های سفالی بی خاطره پلاسیدند.

به  ما چه که شقایق های وحشی همان الاله های نعمانی است.

ایا هیچ کس پرسید که قصه ی گمنام ما به کجا انجامید؟

اصلا فرض کن که من خالی شدم.من از همه ی عقده ها خالی شدم.

فرض که تو در شرمندگی سکوت بین دو کلام ماندی .

فرض کن که همه ی صدا ها خاموش شد.

سهم من از یک نواختی روز های پاییز و قار قار کلاغ ها چه می شود؟

سهم من از همه ی وعده های بی خواب و مکافات امکانات بی رفاه چه میشود؟

دیگر چه فرقی می کند؟؟!!

من انقدر تنهایی را زمزمه کردم که خود شکلی از همه ی ضمیر های متصل و منفصل شدم و دیگر او و این چندان برایم تفاوتی ندارد.

مرا ببخش که نمی توانم تو را ببخشم.چون وقتی مرگ پروانه های مصلوب شده به دفتر خاطرات و رنگ زدن برگ های خشکیده ی مریم را به من اموختی یادم ندادی که از مرگ سنجاقک ها متاثر شوم.مرا ببخش مه بخشیدن را یادم ندادی و تو در گذر پر شتاب رفتن همیشگیت صبوری را به من نیاموختی.

مرا ببخش که انتظار بی ثمر را به من اموختی .خود تو به من اموختی که گریه نکنم و برای هر رفتن بی دلیلم عذری کهنه بتراشم.

بگذریم. این قصه های کهنه را تکرار نکن .رفتنت را به گردن جبر زمانه نینداز.

نگو که تنها ماندی.

نگو که تمام این سال خشک بی بهار در فکر جان دادن دل خوشی های من بودی.

نگو به ایین راستی پایبند بودی.

نگو که مضراب تازه ای برنداشتی و روی تار های دل دیگری نمی زنی.

نگو...نگو که این دروغ ها را باور ندارم.حداقل فریب تازه ای را بهانه کن!

ببین ماه هاست که من تو دست در دست هم در استانه ی وداع جاده ها ایستاده ایم و چشم انتظار نیمه ی دیگریم که خالی این وجود را پر کند.

اما راستش اگر بخواهی من از این سایه ی تو،همین بودن نبودنت خسته ام.

سکوت

دلا نمی نالی به زاری 

سر راحت به بالین می گذاری 

تو صاحب درد بودی ناله سر کن 

خبر از درد بی دردی نداری 

بنال ای دل که رنجت شادمانی است 

بمیر ای دل که مرگت زندگانی است

مباد ان دم که چنگ نغمه سازت

ز دردی بر نیانگیزد نوایی

مباد ان دم که عود تارو پودت

نسوزد در هوای اشنایی

دلی خواهم که از او درد خیزد

بسوزد عشق ورزد اشک ریزد

به فریادی سکوت جانگزا را

به هم زن در دل شب های هو کن

وگر یارای فریادت نماندست

چومینا ناله پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل ها ز درد است

دلی بی درد همچون گور سرد

چیست؟؟

چنین با مهربانی خواندنت چیست؟ 

بدین نامهربانی راندنت چیست؟ 

بپرس از این دل بیچاره ی من 

که ای بیچاره عاشق ماندنت چیست؟